یک مختصر کافی است Il suffirait de presque rien

یک مختصر کافی است،

شاید 10 سال جوان تر بودن

تا به تو بگویم که “دوستت دارم.”

دستت را بگیرم و تو را

به محله سن ژرمن ببرم

و به نوشیدن شیر قهوه دعوت کنم

چرا نقش بازی می کنیم؟

دخترک! به من نگاه کن!

این چین و چروک ها را ببین که چه طور،

بین ما جدایی می اندازند!

این چه بازی است؟

پیری عاشق  که جوان می شود.

و وانمود می کنی که باورت  شده؟

واقعاً، چه حال و روزی خواهیم داشت؟

از الان پچ پچ مردم را می شنوم:

“دختر به این زیبایی،

مگر می شود که از او خوشش بیاید.

دختر در بهار زندگی  است و

او در زمستان عمر”.

یک مختصر کافی است،

اما خودت خوب می دانی

که جوانی، دوباره باز نمی گردد

ساده نباش و این را خوب درک کن

که اگر من هم  بیست ساله بودم، مثل تو،

ترا غرق قول و وعده می کردم.

ای وای! می بینم که لبخندت

آب شد و از چهره ات گریخت

مبادا که ترا غمگین ببینم!

زندگی فردایت  را تصور کن

در کنار دلقکی که روی صحنه

برای آخرین بار نقش بازی می کند.

واقعا، چه حالی خواهی داشت؟

از الان می شنوم غیبت ها را :

“دختر به این زیبایی،

مگر می شود که از او خوشش بیاید.

دختر در بهار زندگی است و

او در زمستان عمر”.

فردا، نه من ، که دیگری 

ترا به سن ژرمن خواهد برد

تا اولین شیر قهوه را با هم بنوشید.

یک مختصر کافی بود،

شاید 10 سال جوان تر بودن

تا بتوانم اعتراف کنم که “دوستت دارم”